"کاهن" فقط 5 سال دارد. شاید هم 5 سال و نیم. تازه یاد گرفته بود به کمک پدرش، روی دو پایش بایستد و چند قدم جلو برود، که او را از دستان پدرش محروم کردند. پدرش را بردند و او تازه دو سال و شاید هم دو سال و نیم داشت. نیم سال هائی که برای بچه ها به نیم قرن می ماند
حالا پدرش که هنوز یادش هست او را اغلب "بابا" و گاهی هم نوک زبانی "بابک" صدا می کرد و قند در دل پدرش آب می کرد، در زندان است. در اوین است. از دو سال و نیم پیش و شاید هم بیشتر
اما مادرش خوب میداند چه روزی دست شوهرش "بابک" را از دست پسرش "کاهن" بیرون کشیدند و او را با خودشان بردند. بردند اوین. آن زمان، عاشورای سال 88 بود. و حالا، کاهن نه تنها روی پایش ایستاده بلکه با همان پاها، به همراه مادر، بعضی جمعه ها می رود اوین. می رود که "بابا" را ببیند. گاهی می بیند و گاهی هم نمی بیند. یعنی گاهی باباش را از دالان های پیچ در پیچ می آورند و پشت یک دیوار شیشه ای می نشانند تا با کاهن چند کلمه ای صحبت کند و گاهی هم دیگران می آیند اما بابای او نمی آید. یعنی او را نمی آورند، و او دست در دست مامانش که اشک می ریزد و مدام چنین روزی را برای صاحب زندان آرزو می کند به خانه باز می گردد. وقتی می رسند به خانه، هر دو خسته اند. مادرش به مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها و خاله... تلفن می کند و خبر میدهد که "بابک" را دیدیم و یا ندیدیم. و در فاصله این گزارش های تلفنی، کاهن یک گوشه ای می نشیند و نقاشی می کشد. بزرگترین حادثه زندگی اش، رفتن به اوین و دیدن سالن ملاقات زندانیان است. بنابراین، همان را می کشد که تاکنون دیده و تصویر آن برای همیشه در ذهنش نقش بسته است. همه نقاشی های او شرح همین صحنه است، گاهی پدرش هم روی کاغذ هست و گاهی هم نیست. نقاشی های او، شرح حال 33 ساله، نه! چرا 33 ساله؟ بلکه چندین دهساله دهها هزار کودک ایرانی است. کودکانی که برخی از آنها حالا پدر شده اند، اما کودکی شان را با دیدن این نقاشی ها به یاد می آورند و شاید هم برای فرزندان خود نقاشی های "کاهن" را تعریف کنند. از اوین دوران خود بگویند، از گورستان خاکی خاوران و از
انقلاب شد که "کاهن" ها، شادی را روی کاغذ بکشند. چه خیال باطلی! و این "کاهن"، شرح روزگار همه "کاهن"هاست
پیک نت 9 خـــــرداد